- نقد و بررسی
- مشخصات
- نظرات کاربران
حاجخانم -مادربزرگم- امسال سکتۀ مغزی خفیفی کرده. حال عمومیاش بد نیست، ولی هنوز تعادلش درست نشده. چند روزی سر نماز عجیب گریه میکرد. مادرم گفت: «حاجخانوم فضولی نباشه، ولی جیگرم خون میشه شما اینجور گریه میکنی. اگه چیزی هست، به ما بگو». حاجخانم گفت: «ناشکری نشه خدایا! ولی غصهم واسه روضهس. نمیتونم برم با این حال». مادرم چیزی نگفت. شاید حس کرد دلداری دادن حاجخانم الآن فایدهای ندارد. فردا حاجخانم که بیدار شد، بالای تختش بیرق کوچکی دید؛ مادرم را صدا کرد. بغلش کرد و گفت: «خدایا، این عروس من رو با فاطمۀ زهرا محشور کن، تکیه رو آورد اینجا...» و گریه کرد و آرام گرفت.