حاجیبابا -پدربزرگم- رفیق گرمابه و گلستانی داشت به نام «عیسی». آقاعیسی دیروز فوت کرد. رفاقت اینها حکایتی دارد: یک روز در عنفوان جوانیِ، آقاعیسی میبیند پاسبانی موهای سیدرضا را گرفته و فحاشی میکند. سیدرضا بهظاهر عقلش شیرین میزد، ولی صفایی داشت. میگفتند قدمش خیر است؛ به هر دکانی سر بزند، دخل آن روزش سرریز میشود. خلاصه آقاعیسی اعتراض میکند و بعد حاج بابا که از آنجا رد میشده، مداخله میکند و هر دو کتک میخورند. همین میشود سرآغاز رفاقت و هیئت و رفتوآمدشان، تا دیروز که آقاعیسی رفت. حاجبابا چه گریهای میکرد! موقع دفن، پسر عیسی را صدا کرد، از جیبش دستمالی درآورد و به او داد. گفت: «بابات محرم پارسال این را داد به من و گفت: حاجی شاید سال دیگه نباشم. گفتم: تو که سالمی ماشالله!؟ گفت زیادی سبکم حاجی! مثل اینکه وقت رفتنه...». پسر عیسی دستمال را روی صورتش گذاشت و گفت: «با این فقط اشک ماتم آقا رو پاک کرده». دستمال را بوسید و گذاشتند کنار آقا عیسی...