- نقد و بررسی
- مشخصات
- نظرات کاربران
«آدم بقچهای بردارد، نان و پنیر بگذارد، دلش را بگذارد، بزند به راه و برود، از کوهها رد شود، از بیابان بگذرد و آنقدر برود تا چراغهای کربلا از دور پیدا شود. بماند، زیارتی کند، کمی تربت بردارد و برگردد». بابا صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: «خب. بعد؟». گفتم: «بعد؟ هیچی! همین». گفت: « همین؟». بلند شد از بالای کتابخانه کیسۀ کوچکی آورد که رویش نوشته بود: تربت...
گفت: «بیا! سفر نمیخواد بری». گفتم: «سفر نمیخواستم برم، داشتم رؤیاپردازی میکردم». گفت: «گمونم رفتی و برگشتی. تربت هم که توی دستته». خشکم زد. گفت: «رؤیا اگه دقیق و قوی باشه، آدم رو از جهان ماده عبور میده»